تمام زندگیم ،
احساس تنهایی میکردم ،
اینرو باور داشتم که من اشتباه هستم.
سره کلاس شیرین دینی نشستی ، معلم محترم طبق معمول با توجه به اینکه مالیاتی واسه کــ.س شعر گوییهاش وجود نداره ، اون دهن محترم شو رو که امیدواری یه روز بتونی به شدت مورد عنایت قرار بدی باز کرده و از گناه های کرده و نکرده ی ما داره بهمون اخطار میده مرتیکه حروم زاده ، اگه بهشت قراره جایی باشه که این حرومزاده ها میرن من ترجیح میدم برم جهنم ، تو هم که طبق معمول اصلاً حوصله نداری مدادتو دستت گرفتی و داری ته کتاب طرحی از این موجود مزخرف ، جناب معلم ،میکشی.
یکی از بچه ها از پشت پا میشه میاد و یه نگاهی به تو و دفترت میندازه بعد با یه لحن مسخره کننده ای بهت میگه ، باو این کارا چیه ، یکم بزرگ شو.
از کار خودت دست میکشی میری ببینی اونا دارن راجع به چی حرف میزنن.
به به !!!! از سایز کــــون جنیفر لوپز گرفته تا طول ماله خر ، اینجا همه چی پیدا میکنی به جز یه مورد که حداقل به اندازه 30 ثانیه ارزش بحث کردن داشته باشه.
نتیجه میگیری که تو واسه این جمع اشتباه هستی.
نمیگم کار تو درسته یا اونا ، فقط بحث اینه که تو نه از معلم سود میبری نه از دوستان.
یه ذره موضوع رو بزرگ تر میکنی ، میبینی که تو حامعه هم توی هیچ جمعی جایی نداری.
هرجا که میری اشتباه هستی.
اخر سر انقدر میزنن تو سرت و میگن اشتباهی که یه همچین موجودی میشی :
این دفعه نمینویسم که مردی ،
چون که اینجاست که انقدر به ادم و افکارش توهین میشه که ارزو میکنی اصلاً از اول نبودی.
بدنیا که میای ، هیچی نیستی ، هنوز پاکی ، فقط خودتی.
بزرگتر که شدی با ذوق میری مدرسه تا چیزی یاد بگیری و به دانشت مثلاً اضافه کنی
ولی یه جای کار میلنگه ، بعضی از مباحث رو دوس نداری ، نمیدونی چی هستن ، فقط میدونی برای تو نیستن.
با دقت بیشتری به مطالب نگا میکنی میفهمی اینا اصلاً برای هیچ جونوری نیستن ، اینا شر و ور هایی هستن که دارن توی قفست میکنن ، مغزت رو میبندن ، میخوای جلوشونو بگیری ولی نمیتونی
پس خودت رو قربانی میکنی ، میگی اینا اجباریه باید یاد بگیرم.
چند سالی میگذره ، پایه های درسی رو تا دبیرستان میای بالا ، اینجا دیگه پذیرفتن اینهمه مطالب اشتباه سخت تر شده ، غرور داری ، تحمل اینهمه کثافت و اشغالی که دارن تو کلت میکنن برات سخته.
سعی میکنی کاری بکنی که ازش راحت شی ولی نمیتونی.
برای گذروندن مجبوری دوباره خودت رو خفه کنی ، پس این کار رو میکنی.
ولی خودت رو کجا خفه میکنی؟!
توی همون زندانی که قبلاً تو خودت ساخته بودی.
بزرگتر میشی ، از مشکلات تحصیلات مسخره راحت میشی ، میری سره کار
ای تف به این زندگی اینجا هم که همه چی میلنگه ، یه نگاه به دور و برت میکنی ، همه ادم ها وجود اصلیشون رو ، شخصیت شون رو توی خودشون زندانی کردن ،
با گفتن دروغ و از اینجور ات و اشغال ها ، با خایـــه مالی ، با زیر اب زدن و در کلام اخر با هر موجودی که میتونن و هیچ شباهتی به اون بچه ی بدنیا اومده ندارن ، دارن زندگیشون رو میگذرونن.
البته این دیگه زندگی نیست ،
روز های مسخره ی خشکشون رو یکی پس از دیگری رو میگذرونن.
اینجا دیگه میخوای قاطی کنی ، منفجر میشی ، حرفتون میزنی.
نتیجش چی میشه؟
با یه توهین از اونجا میندازنت بیرون.
میفهمی که باید همیشه خود اصلیت رو زندانی کنی چون هیچکس دوست نداره حقیقت هارو بشنوه.
دیگه تا اخر عمرت در اون زندان رو باز نمیکنی ،
تو هم مثل بقیه شدی.
پس دوباره میمیری.
قاتلت هم خودتی.
میشه یه درخواستی ازتون بکنم؟
میشه منو از دست خودم نجات بدید؟
رفتی تو مغازه داری با فروشنده حرف میزنی طرف هم اصرار داره تو رو خر فرض کنه و با دست گرفتن بحث خودش رو بالا بکشه جنسش رو بکنه تو پاچت ،
دوباره شروع میشه ، یه صدای بلند تو کلّت ، سرت داد میزنه ، نمیتونی تحملش کنی ، بهت میگه احمق تو که میدونی یارو خر گیرت اورده میخواد بکنه تو پاچت خب یه چیزی بنال ، عین خر واینستا تو چشاش نیگا کن ،
اما تو که میدونی این کارا نشدنیه و نمیشه به هرکسی هر حرفی رو زد سعی میکنی اون صدا رو خفه کنی.
اما واقعاً کار درست اینه؟!
صبح از خونه میری بیرون یکی دیگه از همسایه ها یا دوستات رو میبینی ، با هم احوال پرسی های مسخره تون رو انجام میدین اما میدونی به محض اینکه ازت دور شد شروع میکنه از سر تا پات ، از بچت تا پدر جدت رو مسخره میکنه ،
دوباره شروع میشه ، یه صدای بلند تو کلّت ، سرت داد میزنه ، نمیتونی تحملش کنی ، بهت میگه خاک تو اون سرت کنن ادم بی عرضه تر از تو نیست ، فکر چی هستی اخه؟
دوباره اون صدا رو خفه میکنی چون میدونی نمیتونی به یارو چیزی بگی باید به فکر ابرو و این جور کـ.س شعر ها باشی.
اما واقعاً کار درست اینه؟!
رفتی پای تخته سر کلاس درس ، معلم داره ازت سوال میپرسه ، داری مثل ادم جواب میدی ، معلم با قیافت حال نمیکنه و میگه برو بشین ، اول جوش میاری ، میگی منکه دارم درست حل میکنم ، میگه برو بشین حرف زیاد هم نباشه ،
دوباره شروع میشه ، یه صدای بلند تو کلّت ، سرت داد میزنه ، نمیتونی تحملش کنی ، فکر میکنی هر لحضه کلّت میترکه ، دوباره بهت خاک بر اون سرت کنن ، پاشو برو حقتو بگیر ،
دوباره اون صدا رو خفه میکنی چون میدونی از معلم جماعت عقده ای تر خودشه و نباید با این جونورا در افتاد.
اما واقعاً کار درست اینه؟!
شب که میشه میخوای کپت رو بزاری میبینی تمام این صدا ها از صبح تا حالا توی کلت جمع شده.
میدونی این صداها شخصیتت هستن ، خودت هستن ، وجودتن
پس نمیتونی ازشون فرار کنی
نمیتونی هیچ غلطی بکنی ،
نمیتونی ردشون کنی ،
نمیتونی بخوابی ،
فقط میدونی میتونی بمیری
چرا؟
چون گذاشتی یه ادم هم خر فرض کنه هم یه سودی هم ازت ببره
چون گذاشتی یه ادم برات هم ادعای رفاقت کنه هم لهت کنه
چون گذاشتی یه ادم به خاطر موقعیتش حقت رو بخوره
چون انقدر ضعیفی که نمیتونی از خودت دفاع کنی
پس میمیری
قاتلت هم خودتی.
Can I ask a question
To help me save me from myself
Ozzy Osbourne - Diary of a mad man - Diary of a mad man